گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد
و برمی گشت !
پرسیدند :
چه می کنی ؟
پاسخ داد :
در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم ...

 

 

 
گفتند :
حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است
و این آب فایده ای ندارد
گفت :
...شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ،
اما آن هنگام که خداوند می پرسد :
زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدم :
هر آنچه از من بر می آمد !!!!!
 

   یک معلم در نیویورک تصمیم گرفت دانش آموزان سال آخری دبیرستانی را با بیان اهمیتی که هر یک از آنها داشتند تجلیل کند. او با استفاده از فراینده ایجاد شده توسط Halice Bridges از Del Mar ،کالیفرنیا، دانش آموزان را یکی یکی به جلوی کلاس فراخواند. ابتدا از اهمیتی که هر دانش آموز برای او و کلاس داشت سخن گفت و سپس به هر یک روبانی آبی هدیه داد که با حروف طلایی روی آن نوشته شده بود "اینکه من چه کسی هستم اهمیت دارد"...

ادامه مطلب

http://www.jamejamonline.ir/Media/images/1387/09/05/100955302788.jpg
ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد... این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است! آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...

پسر با خود اندیشید كه احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می كند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند!!!

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!! من فكر می كنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می كنی؟!!!!!! چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!

پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمی آید. مامورین هم كه تمام تلاششان را می كنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظره ایست كه دیگر تكرار نخواهد شد...! در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر می كنیم! الآن موقع این كار نیست! به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!!

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود و همان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود.

آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد

واقعا زیبا بود امیدوارم شما هم نتیجه اخلاقی ازش گرفته باشید.

 

یه روز شرلوک هلمز با دستیارش واتسن به تعطیلات می روند و در ساحل دریا چادر می زنند و در داخل چادر می خوابند. نیمه شب هلمز بیدار می شه و واتسن رو هم بیدار می کنه. بعد ازش می پرسه: "واتسن تو از دیدن ستاره های آسمان چه نتیجه ای می گیری؟".

      واتسن هم شروع می کنه به فلسفه بافی در مورد ستارگان و می گه این ستاره ها خیلی بزرگند و به دلیل دوری از ما این قدر کوچیک به نظر می رسند و در سایر ستارگان هم ممکن حیات در آنها وجود داشته باشد و چند نوع انسان در کرات دیگر زندگی می کنن. که در اینجا هلمز میگه: "واتسن عزیز اولین نتیجه ای که باید می گرفتی اینه که: چادر مارو دزدیدند!!!! "...

  دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت: "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید ”.

     اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کرد. دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت: "نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی”.

     خدا گفت: "اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای.

راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی”.

دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. سال‌ها بعد دانه کوچک، درخت بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. درختی که به چشم همه می‌آمد...

                                      

نسخه جدید شعر دو کاج  رو براتون گذاشتم برید بخونید

 

خیلی جالبه ادم یاد اونوقتا وکلاس چهارم میافته

**یادش بخیر دوران بچگی**

از همان شاعر دوکاج : محمد جواد محبت

 

ادامه مطلب

 

فقر اینه که ۲ تا النگو توی دستت باشه و ۲ تا دندون خراب توی دهنت؛

فقر اینه که روژ لبت زودتر از نخ دندونت تموم بشه؛

فقر اینه که شامی که امشب جلوی مهمونت میذاری از شام دیشب و فردا شب خانواده ات بهتر باشه؛

فقر اینه که ماجرای عروس فخری خانوم و زن صیغه ای پسر وسطیش رو از حفظ باشی اما تاریخ کشور خودت رو ندونی؛

فقر اینه که وقتی کسی ازت میپرسه در ۳ ماه اخیر چند تا کتاب خوندی برای پاسخ دادن نیازی به شمارش نداشته باشی؛

فقر اینه که توی خیابون آشغال بریزی و از تمیزی خیابونهای اروپا تعریف کنی؛

فقر اینه که ماشین ۴۰ میلیون تومانی سوار بشی و قوانین رانندگی رو رعایت نکنی؛

فقر اینه که دم از دموکراسی بزنی ولی ، تو خونه بچه ات جرات نکنه از ترست بهت بگه که بر حسب اتفاق قاب عکس مورد علاقه ات رو شکسته؛

فقر اینه که ورزش نکنی و به جاش برای تناسب اندام از غذا نخوردن و جراحی زیبایی و دارو کمک بگیری؛

فقر اینه که در اوقات فراغتت به جای سوزاندن چربی های بدنت بنزین بسوزانی؛

فقر اینه که با کامپیوتر کاری جز ایمیل چک کردن و چت کردن و موزیک گوش دادن نداشته باشی؛

فقر اینه که کتابخانه خونه ات کوچکتر از یخچالت باشه؛

و ...

اون  هفته یه sms برام اومد با یه شماره ی نا آشنا ، نوشته بود " دیدی بازم یادت رفت"

اول یکم فکر کردم ، بعد گفتم بابا بی خیال حتما مزاحمه مثلا چی میخواسته یادم بره!؟

خلاصه گذشت وتا دیروز که نشسته بودم نگاه تلویزیون می کردم شبکه رو که عوض کردم داشت مستند ی از ماه و ستاره و راه شیری نشان میداد.

پیش خودم گفتم :ببین سال پیش همین موقع ها بود که می خواستم یه تلسکوپ بگیرم یک سال گدشت هنوز .....

تو همین فکرا بودم که یکدفعه داد زدم گفتم : وای مامان، دیدی امسالم یادم رفت تولد سارا رو بهش تبریک بگم!


آخه پارسال من تولدشو فراموش کرده بودم برای اولین بار بعد از 5 سال !

و اصلا هم یادم نیومد تا یه شب خودش زنگ زد بهم گفت یک _هیچ به نفع من "تولدم مبارک"

خلاصه اینکه روزی که رفتم براش هدیه ی تولد بگیرم همون روزی بود که با مامان رفتیم تلسکوپم

سفارش بدیم،حالا این جوری شد که دوباره یادم اومد اما بازم کار از کار گذشته بود...

برام خیلی عجیب بود که چرا فراموش کردم ،هنوزم برام سواله!

اما یه چیزی رو خیلی خوب فهمیدم، که اگر در آینده همسرم روز تولدم  و یا سالگرد ازدواجمون رو فراموش کرد مطمئن باشم که فقط فراموش کرده همین و تازه اونقدر عشق و علاقه اش تثبیت شده که لازم نبوده با یه هدیه اونو تایید کنه
و اینکه تمام روزهامون مثل روز تولدم براش بوده که هیچ تمایزی براش قائل نشده نه اینکه روز تولدم مثل بقیه روزا براش بی ازرش بوده.

 

حرفایی بود که من اون روز به سارا هم زدم.

 

 

 

 

 هممون شاهدیم که اسپانیا در برابر ایتالیا عالی بازی کرد و برد حقشون بود

 

 و کمی اونورتر هم ایتالیا در کمال ناباوری سوپر ماریو در یورو مغلوب شد



گاهی اوقات انقدر از موفقیت و پیروزیمون شادیم که متوجه نمی شیم کسی با دیدن شادی ما داره اشک می ریزه

گاهی اوقات انقدر شادیم که متوجه نمی شیم موقعیتی که بدست آوردیم می تونست مال نفر بعدی باشه که کمی تلاش ما و کمی عدم تلاش اون موقعیت رو به ما رسونده

امام علی خوب می دونستند فاصله شکست و پیروزی چقدر کمه که فرمودند:دنیا دو روز است روزی با تو و روزی علیه تو آن روز را که با تواست زیاد شاد نشو و روزی را که علیه تو است زیاد غمگین نشو

مواظب باشیم شادی کردنمون دل کسی رو نشکنه

 

 

     
                                                            


می گویند شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. 
وقتی که زنگ را زدند بیدار شد، باعجله دو مسأله را که روی تخته سیاه نوشته بود یادداشت کرد 
و بخیال اینکه استاد آنها را بعنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد 
و تمام آن روز وآن شب برای حل آنها فکر کرد. 
هیچیک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت. 
سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد. 
استاد بکلی مبهوت شد، زیرا آنها را بعنوان دونمونه از مسائل غیر قابل حل ریاضی داده بود. 
اگر این دانشجو این موضوع را می دانست احتمالاً آنرا حل نمی کرد، 
ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله غیر قابل حل است ، 
بلکه برعکس فکر می کرد باید حتماً آن مسأله را حل کند سرانجام راهی برای حل مسأله یافت. 

 

تعداد صفحات : 2

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد